بسم الله الرحمن الرحیم
این دفعه هم گفتم یه چیزی بنویسم که هممون خوشمون بیاد بجز آخوندا ولی این جریان کاملاً واقعی . حرف یه لاته ولی قابل اثباته ...
یکی از آخوندای اصفهان که خیلی هم حالیش بود و مردم هم قبولش داشتن ( ای آقا باور کنین که آدم خوبی بوده . مثل رضا مارمولک که نبود ) . داشت از خیابون رد می شد که یه گنده لات جولوش رو می گیره تا یه سئوال بپرسه . ( بخوانید : « می خواسته با مسائل دینیش آشنا بشه » ) .
( لطفاً صحبت های آقای لات رو با لحنی که خودتون می دونید بخونید )
لات : « حاجی درسٌه که می گن هر چی از شوما بپرسیم بلتی که جووب بدی . »
روحانی : « این طوری می گن عزیز برادر . شما بفرمایین ان شاء الله که خداوند هم یاری می کنن تا ما بتونیم وظیفمون رو انجام بدیم . »
لات : « راستیتش ما شنیدیم که پیغمبر وقتی رفت معروج ( بخوانید « معراج » ) خدا ۳ تا چیز بهش گفت . بعدش هم شنیدیم که گوفته : « یکی از اون ۳ تا رو حتماً به آدما بگو . یکیشون هم خواستی بگو خواستی نگو ولی این آخریشو بپا که یه وقت نگی ها . » درسٌه یا نه ؟ »
روحانی : « بله . تقریباً صحیح می فرمایین . سئوالتون رو بگید . »
لات : « خوب حاجی . اونی که خدا گفت به آدما نگو چی بود ؟ »
( من که جای اون آخونده بودم قیافم این جوری می شد . )
روحانی : « ای بابا !!! عزیز دل انگیز گل واژه هایی می فرمایین ها . آخه برادر من از کجا بدونم که چه مطالبی رو فرمودن !!! »
لات : « ولی این نوکرت می دونه . ( می خواین که بهتون بگم ؟ ) بهش گوفته که : « آخر سر همشون رو می بخشم ولی بهشون نگو . » »
بسم الله الرحمن الرحیم
وقتی امروز همه جا و همه کس دارن درباره ی امام حرف می زنن چرا ما اظهار نظر نکنیم ؟!!! پس کمی حوصله کنید که من هم می خوام برم بالا منبر ...
فکر کنم هممون به این نتیجه رسیده باشیم که هر کسی از انقلاب و جنگ و وقایع تاریخی خاطره تعریف می کنه یه جورایی خودش تو صحنه نبوده و فقط نقل قول هاییه که از بقیه شنیده و یکم هم اعتماد به نفس داره و همون مطالب و از زبون خودش تعریف میکنه .
قضیه ی من هم فکر کنم یه چیزی تو این مایه ها باشه .
خوب یادمه که ۱۵ سال پیش در چنین روزی اکثر مردم ( نگم همشون چون دروغ می شه ) از خونه هاشون زده بودن بیرون . نمی دونستن چیکار باید بکنن . سردرگم بودن . انگار یه چیزیشون رو گم کردن ولی نمی دونن چی ؟
خدا رو شکر پدرم در قید حیاته ولی بچه یتیم زیاد دیدم . آره ! بچه یتیمی که هنوز چند ساعتی از مرگ پدر یا مادرش نگذشته بود . نمی دونه که چیکار باید بکنه . پیش کی باید بره تا دردش رو بگه . مشکی می پوشه . میزنه به سر و صورتش ولی هممون می دونیم که زیاد طول نمی کشه . یواش یواش براش عادی می شه و فراموش می کنه .
واقعاً من ۱۵ سال پیش یه سری آدم هایی رو می دیدم که احساس یتیتمی می کردن ولی چی بگم که ۱۵ سال خودش یه عمره . خوب معلومه همه ی اون کسایی که تو اون سال احساس یتیمی می کردن الآن فراموششون شده باشه . پیرن مشکی هاشون رو در میارن و میگن « دیگه چی می شه کرد . مرگ دیگه ... »
ولی بابا ها باید چیکار کنن ؟ از دست این بچه های بی معرفت چیکار می تونن بکنن ؟ بعد از مرگشون کجا می تونن برن ؟ به نظر من همه ی بابا های دنیا مهربونن . خیلی خیلی هم مهربونن .
همه ی بابا های مهربون دنیا حتماً حتماً می رن پیش خدا . من اینو مطمئنم .
بسم الله الرحمن الرحیم
اگه خواستین بخندین بهتون حق می دم ولی فقط برا خنده ننوشتم . این چیزی جز یک واقعیت نیست ...
یه روز یه پسره داشت کنار یه رودخونه قدم می زد که یه قورباغه اونو صدا می کنه و بهش می گه : « اگه منو ببوسی من به یه پرنسس زیبا تبدیل می شم »
پسره خم شد و قورباغه را برداشت و تو جیبش گذاشت .
قورباغه دوباره پسر رو صدا می کنه و می گه : « اگه منو ببوسی و به یه پرنسس زیبا تبدیل کنی برای یه هفته با تمام وجودم پیش تو می مونم » ( چه قورباغه ی بی تربیتی )
پسره قورباغه رو از جیبش در آورد و یه لبخندی بهش زد و دوباره اونو گذاشت تو جیبش . ( چه پسر با حیایی . مگه نه ؟ )
این دفه قورباغه گریش گرفت و دوباره درخواستش رو بیان کرد ولی با این تفاوت که بجای یه هفته حاضر بود تا آخر عمرش پیش پسره بمونه و منظورش از « تمام وجودم » رو گفت که من خجالت می کشم که بگم چیا که نگفت
باز هم پسره قورباغه رو از جیبش در آورد و یه لبخندی زد و دوباره گذاشتش توی جیبش.
این بار قورباغه شاکی شد و گفت : « می شه ما هم بدونیم جریان از چه قراره ؟ »
پسره بر گشت و گفت : « ببین عزیز دلم من با اینکه یه پسر جوون هستم ولی حال و حوصله ی جی اف و دوست دختر و از این قرتی بازی ها رو ندارم . برا من یه قورباغه ی سخنگو خیلی خیلی جالب تر از یه دختر خوشگله . » !!!