افزایش حجم یاهو میل !

بسم الله الرحمن الرحیم

با خبر شدیم ٬ یعنی وجدان کردیم که از ظهر به این ور میل باکسمون افزایش حجم پیدا کرده . اون هم نه  ۲ یا ۳ برابر بلکه ۲۵ برابر . خلاصه حال کنید که دیگه نیازی به پاک کردن میل های قبلی نیست .
نظرات 7 + ارسال نظر
امین مٌج سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:17 ب.ظ http://www.aminmoj.persianblog.com

فقط مونده بود میل یاهو حال ما رو بگیره که دیگه اون هم ... ای زمونه ... چی میشد اگه میل.کام هم یه دو سه برابری میشد ... نه میخوام بدونم چی میشد ...

امین مٌج سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:22 ب.ظ http://www.aminmoj.persianblog.com

ا...اینگاری دوم شدم!...

محمود و منصوره سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:33 ب.ظ http://edisoun.persianblog.com

سلام ... حال شما .... ببین ما دوباره اومدیم ولی شما .... !!!!!؟؟ ... منتظرت هستیم .... خداحافظت .... بای بای

دختر مهربون چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:00 ق.ظ http://2gether4ever.persianblog.com

اره ! من هم که امروز فهمیدم نزدیک بوداز خوشی از پنچره پرتاب شم بیرون چرا که ما قصدداشتیم وپل بدیم ت احجم میل باکسمون رو یاهو بیشتر بکنه ! آخه می دونین که یک عاشق نم یتونه بدون نامه و میل سر کنه ! عسل من ! عشق من هم منو از میلهای قشنگش بی بهره نمی ذاشت و من نمی تونستم حتی یکیش رو پاک کنم . خدا رو واقعا شکر ! راستی من بهتون امروز لینک می دم !

منتظر چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 04:37 ب.ظ http://doostdaremahdi.persianblog.com

سلام .... آره واقعا داشت سخت می شد با این حجم کمه میل ها...اما خودمونیم ها یاهو هم حسوده(چشمک)...متن زیر رو هم خوندم ان شا الله که خوش بخت بشید...

رها چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 07:35 ب.ظ http://rahapendar.persianblog.com

مرسی از این که بهم سر زدی . حالا با این حجم جدید یاهو می شه خونه هم بخری ، مدل ماشینتو هم عوض کنی و خلاصه این که حسلبی خوش باشی! D:

مدیر عامل چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:58 ب.ظ

شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟"
استاد در جواب گفت:"به گندم زار برو و پر خوشه ترین
شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته
باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: "چه آوردی؟" و شاگرد با حسرت جواب داد:
"هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم ."استاد
گفت: "عشق یعنی همین!"
شاگرد پرسید: "پس ازدواج چیست؟"
استاد به سخن آمد که:" به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور.
اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!"
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد
پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:
"به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم.
ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."
استاد باز گفت: "ازدواج هم یعنی همین!!"

یا هوووووووووووووووو

آقا مهدی ازت ممنونم که یه واقعیت رو دوباره برام بازگو کردی .
باور کن من همه ی این ها رو می فهمم و درک می کنم ولی نمی دونم که تو این موقعیت اون کسایی که باید هم دیگرو درک کنن ٬ چرا نسبت به هم بی تفاوت هستن .
من هم یکی از اون ها .
همین .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد