خستمه ٬ تازه از بیرون اومدم . امروز بهترین روز زندگی من بود . نمی تونم هیچ وقت فراموشش کنم . روزی بود که حس کردم دوباره به دنیا اومدم . فقط همین رو بدونید که امروز ٬ روز تولد عزیز ترین ٬ زیبا ترین و با محبت ترین فرد زندگی من بود . امروز ٬ روز تولد کسی بود که من همیشه آرزوی اینو داشتم که در کنارش باشم و بمونم که همواره احساس کنم که با خدای خودم هستم . کسی که من به خاطر اون ؛ نفس می کشم ٬ امیدوارم و بطور کلی زندگی می کنم . راحت بهتون بگم ؛ کسی که تونستم عشق ورزیدن رو از او یاد بگیرم . امروز ٬ روز تولد نامزدم بود . خاطره اش برام شیرینه ٬ می خوام براتون در چند قسمت تعریف کنم .
دیشب براش یه هدیه ی تولد گرفتم . نمی دونستم که از رنگ آبی خوشش میآد ولی امروز وقتی هدیه رو دید که با سلیقه ی خودم کادو کرده بودم ٬ کلی خوشحال شد . امروز هم سر راه رفتم از یه گل فروشی که توی یه قضیه ای از یکی از دوستانم اونجا رو یاد گرفته بودم ٬ گل خریدم . مثل خودم عاشق رز و مریمه . اونجا گل هاشو می ذاره توی یه گلدون های قشنگ که خودش درست می کنه .
ساعت ۱۰:۳۰ قرار بود برم دنبالش ولی نیم ساعت زود تر رسیدم . خوب نیم ساعت هم نیم ساعته . تعارف کردن که برم داخل ولی انتظار کشیدن رو دوست دارم . فقط این نوع انتظار رو می گم . دم در وایستی و منتظر همسرت باشی که با هم برین بیرون . در تموم لحظاتی که دم دری ٬ چشمات به در خونه دوختس که کی او رو می بینی . آه خدای من ٬ لذت این لحظه های شیرین رو به همه ی مجرد ها بچشون . ( آمین )
در خونه باز می شه ٬ او رو می بینی با یه کتاب در دست که برای تو آورده ٬ به نشونه ی اینکه من همیشه برای تو احترام قائلم از ماشین پیاده می شی . سوار که می شیم ٬ بوی خوش عطرش به مشامت می خوره . عطر شیرینیه . بعداً ازش که پرسیدم با صدای زیباش بهم گفت : « کنزو » . یادم می مونه چون تو رو به یادم میآره .
همسایشون دم در بود . با نگاهاش داشت هر دو تامون رو می خورد . طوری که اصلاً یادمون رفت که به هم سلام کنیم . بعد از اینکه از دیدرسش دور شدیم با هم دیگه همراه با خنده گفتیم : « سلام ٬ حالتون چطوره ؟ »
من : « کجا بریم عزیزم ؟ »
نامزد من : « بریم یه جای سرسبز که بتونیم بشینیم با هم دیگه حرف بزنیم . » می دونستم که عاشق طبیعته .
من : « پیشنهاد می کنم که بریم چیتگر . هم نزدیکه هم می تونیم دوچرخه سوار شیم !!! »
رو به صورتم کرد و با همون نگاه معصومش بهم گفت : « خوب بریم ولی دوچرخه رو جدی می گید آقا مصطفی ؟ »
من : « چرا جدی نمی گم ؟ جدیه جدیه . »
سر ماشین رو گرد کردم به سمت پارک . از چیتگر خاطره ی خوش که ندارم هیچ ٬ یه خاطره ی بد هم دارم که اصلاً نمی خوام اون روز رو به یاد بیارم . خلاصه وارد پارک شدیم که برگشت بهم یه چیزی گفت که از خوشحالی خشکم زد تا این حد که موندم چی بگم ...
ادامش رو ان شاء الله بزودی براتون تعریف می کنم . پس به امید دیدار .
هیچ کس
سهشنبه 26 خردادماه سال 1383 ساعت 10:54 ق.ظ
امیدوارم خوشبخت بشید
حاج امید
سهشنبه 26 خردادماه سال 1383 ساعت 11:04 ق.ظ
دیگه واقعا نامردی رو به حد نهایت رسوندی آقا مصطفی. چرا قسمت های خوبی رو که قبلا تو چیتگر برات اتفاق افتاده رو ننوشتی؟؟ نزار افشاگری کنم ! خودت خجالت بکش و دیگه این چرت و پرت ها رو ننویس .
آدم عاشق حکما عاشقه. تنها بنایی هم که اگه بلرزه محکم تر میشه دله. هوالهو.
مدیر عامل
سهشنبه 26 خردادماه سال 1383 ساعت 10:31 ب.ظ
مخلص آقا مصطفی میدونی ادم ۲ تا گوش داره ۲ تا چشم داره ۲ تا دست داره ۲ تا پا داره اما فقط یه قلب داره میدونی چرا؟ چون قلب باید خودش جفتشو پیدا کنه نه اینکه براش جفت پیدا کنن. فکر کنم قلب تو جفتشو پیدا کرده باشه. ایشالا همیشه خوب و خوش باشی
سیمین
سهشنبه 26 خردادماه سال 1383 ساعت 10:37 ب.ظ
عاشقیا خاک بر.....
سیمین
سهشنبه 26 خردادماه سال 1383 ساعت 10:38 ب.ظ
چی بگم من
مدیر عامل
چهارشنبه 27 خردادماه سال 1383 ساعت 09:01 ب.ظ
حکایاتی شیرین از منطق الطیر عطار نیشابوری
* * * بود مردی شیردل خصم افکنی گشت عاشق پنج سال او بر زنی داشت بر چشم آن زن همچون نگار یک سر ناخن سپیدی آشکار زان سپیدی مرد بودش بی خبر گرچه بسیاری برافکندی نظر مرد عاشق چون بود در عشق زار کی خبر یابد ز عیب چشم یار بعد از آن کم گشت عشق ، آن مرد را دارویی آمد پدید ، آن درد ر عشق آن زن در دلش نقصان گرفت کار او بر خویشتن آسن گرفت پس بدید آن مرد عیب چشم یار این سپیدی گفت کی شد آشکار! گفت آن ساعت که شد عشق تو کم چشم من عیب ، آن زمان آورد هم چون ترا در عشق نقصان شد پدید عیب در چشمم چنین زان شد پدید کرده ای از وسوسه پرشور دل هم ببین یک عیب خود ای کور دل
* * ** * *
غازیی از کافری بس سرفراز خواست مهلت تا که بگزارد نماز چون بشد غازی نماز خویش کرد باز آمد جنگ ، هر دم بیش کرد بود کافر را نمازی زان خویش مهل خواست او نیز بیرون شد ز پیش گوشه ای بگزید کافر پاک تر پس نهاد او سوی بت بر خاک سر غازیش چون دید سر بر خاک راه گفت نصرت یافتم این جایگاه خواست تا تیغی زند بر وی نهان هاتفیش آواز داد از آسمان کای همه بدعهدی از سرتا بپای خوش وفا و عهد می آری بجای او نزد تیغت چو اول داد مهل تو اگر تیغش زنی جهل است جهل ای و اوفوا العهد برنا خوانده گشته کژ ، بر عهد خود نامانده چون نکویی کرد کافر پیش ازین ناجوانمردی مکن تو بیش ازین او نکویی کرد و تو بد می کنی با کسان ، آن کن که با خود می کنی بودت از کافر وفا و ایمنی کو وفاداری ترا ، گر مومنی ای مسلمان ، نامسلم آمدی در وفا از کافری کم آمدی رفت غازی زین سخن از جای خویش در عرق گم دید سر تاپای خویش کافرش چون دید گریان مانده تیغش اندر دست ، حیران مانده گفت گریان از چه ای ، بر گفت راست کین زمان کردند از من بازخواست بی وفا گفتند از بهر تو ام این چنین گریان من از قهر تو ام چون شنید این قصه کافر آشکار نعره ای زد بعد از آن بگریست زار گفت جباری که با محبوب خویش از برای دشمن معیوب خویش از وفاداری کند چندین عتاب چون کنم من بی وفایی بی حساب عرضه کن اسلام تا دین آورم شرک سوزم ، شرع آیین آورم ای دریغا بر دلم بندی چنین بی خبر من از خداوندی چنین
* * ** * *
هست ققنس طرفه مرغی دلستان موضع این مرغ در هندوستان سخت منقاری عجب دارد دراز همچو نی در وی بسی سوارخ باز قرب صد سوراخ در منقار اوست نیست جفتش ، طاق بودن کار اوست هست در هرثقبه آوازی دگر زیر هر آواز او رازی دگر چون بهر ثقبه بنالد زار زار مرغ و ماهی گردد از وی بی قرار جمله پرندگان خامش شوند در خوشی بانگ او بیهش شوند فیلسوفی بود دمسازش گرفت علم موسیقی ز آوازش گرفت سال عمر او بود قرب هزار وقت مرگ خود بداند آشکار چون ببرد وقت مردن دل ز خویش هیزم آرد گرد خود ده خر ، مه بیش در میان هیزم آید بی قرار در دهد صد نوحه خود را زار زار پس بدان هر ثقبه از جان پاک نوحه دیگر برآرد دردناک چون که از هر ثقبه هم چون نوحه گر نوحه دیگر کند نوعی دگر در میان نوحه از اندوه مرگ هر زمان بر خود بلرزد هم چو برگ از نفیر او همه پرندگان وز خروش او همه درندگان سوی او آیند چون نظارگی دل ببرند از جهان یکبارگی از غمش آن روز در خون جگر پیش او بسیار میرد جانور جمله از زاری او حیران شوند بعضی از بی قوتی بیجان شوند بس عجب روزی بود آن روز او خون چکد از ناله جان سوزا و باز چون عمرش رسد با یک نفس بال و پر برهم زند از پیش و پس آتشی بیرون جهد از بال او بعد آن آتش بگردد حال او زود در هیزم فتد آتش همی پس بسوزد هیزمش خوش خوش همی مرغ و هیزم هردو چون اخگر شوند بعد از اخگر نیز خاکستر شوند چون نماند ذره اخگر پدید ققنسی آید ز خاکستر پدید آتش ، آن هیزم چو خاکستر کند از میان ققنس بچه سر برکند هیچ کس را در جهان این اوفتار کو پس از مردن بزاید یابزاد گر چو ققنس عمر بسیارت دهند هم بمیری هم بسی کارت دهند سالها در ناله و در درد بود بی ولد ، بی جفت ، فردی فرد بود در همه آفاق پیوندی نداشت محنت جفتی و فرزندی نداشت آخرالامرش اجل چون یاد داد آمد و خاکسترش بر باد داد تا بدانی تو که از چنگ اجل کس نخواهد برد جان چند از حیل در همه آفاق کس بی مرگ نیست وین عجایب بین که کس را برگ نیست مرگ اگر چه بس درشت و ظالمست گردن آنرا نرم کردن لازمس
مدیر عامل
چهارشنبه 27 خردادماه سال 1383 ساعت 09:03 ب.ظ
تندیس بلورین عشق
خورشید داشت غروب می کرد . و او آرام و بی حوصله قدم بر می داشت . خودش را گم کرده بود . این اواخر با «فلسفه نبودن» خودمانی تر شده بود .بالاخره امشب می خواست به دعوت او پاسخ مثبت بدهد . روی پل بلند یک رودخانه عمیق ، محل دنجی برای قرار آن ها بود . نزدیک رودخانه که رسید، ایستاد. به خودش فکر کرد . چشم هایش را بست و بیشتر فکرکرد. شاید ...برای آخرین بار...اما ...چیزهایی داشت یادش می آمد . از مدت ها قبل به آن ها فکر نکرده بود . در همان حالت لبخند معناداری زد . شمرده و با احترام . از نو خودش را به خودش معرفی کرد: «من تندیس بلورین عشقم . زیباترین هارمونی ها در من متجلی اند.در سند بودنم ، مهر"تبارک الله" زده اند .من اسطوره زیبایی و نایب عشق بر روی زمینم . از وقتی که من آمده ام ، پروانه ها در رقصند.آمدنم ؛ ولوله ای به جان باد انداخته است . فرشتگان بر مقدم مبارکم سجده می کنند . وقتی که من می خندم ، دریاها سماع می کنند . نور لبخندم ، گل ها را مبهوت می کند . اگر همه عالم را زیر و رو کنند ، یک شاه شطرنج پیدا نمی شود که مات موزونی قامت من نباشد . ریحانه ها ، خودشان را برای نگاه من وقف آرایش می کنند . و رنگ ها همه مرا دوست دارند .» چند لحظه سکوت کرد.خودش را به یاد آورده بود .ادامه داد : "من اعلیحضرت انسانم ، بنده بارگاه باری تعالی !" نسیم خنکی به صورتش خورد . چشم هایش را باز کرد و به طرف طلوع ماه به راه افتاد . با نگاه عمیقش روزهای سبزی را که در انتظار او بودند ، از همین حالا می دید . او به سمت "بودن" می رفت.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
چقدر پروانه ای
امیدوارم خوشبخت بشید
دیگه واقعا نامردی رو به حد نهایت رسوندی آقا مصطفی.
چرا قسمت های خوبی رو که قبلا تو چیتگر برات اتفاق افتاده رو ننوشتی؟؟
نزار افشاگری کنم !
خودت خجالت بکش و دیگه این چرت و پرت ها رو ننویس .
سلام امیدوارم موفق باشی عزیز
only god can judge me
آدم عاشق حکما عاشقه. تنها بنایی هم که اگه بلرزه محکم تر میشه دله. هوالهو.
مخلص آقا مصطفی
میدونی ادم ۲ تا گوش داره ۲ تا چشم داره ۲ تا دست داره ۲ تا پا داره اما فقط یه قلب داره میدونی چرا؟
چون قلب باید خودش جفتشو پیدا کنه نه اینکه براش جفت پیدا کنن.
فکر کنم قلب تو جفتشو پیدا کرده باشه.
ایشالا همیشه خوب و خوش باشی
عاشقیا خاک بر.....
چی بگم من
حکایاتی شیرین از منطق الطیر عطار نیشابوری
* * *
بود مردی شیردل خصم افکنی
گشت عاشق پنج سال او بر زنی
داشت بر چشم آن زن همچون نگار
یک سر ناخن سپیدی آشکار
زان سپیدی مرد بودش بی خبر
گرچه بسیاری برافکندی نظر
مرد عاشق چون بود در عشق زار
کی خبر یابد ز عیب چشم یار
بعد از آن کم گشت عشق ، آن مرد را
دارویی آمد پدید ، آن درد ر
عشق آن زن در دلش نقصان گرفت
کار او بر خویشتن آسن گرفت
پس بدید آن مرد عیب چشم یار
این سپیدی گفت کی شد آشکار!
گفت آن ساعت که شد عشق تو کم
چشم من عیب ، آن زمان آورد هم
چون ترا در عشق نقصان شد پدید
عیب در چشمم چنین زان شد پدید
کرده ای از وسوسه پرشور دل
هم ببین یک عیب خود ای کور دل
* * ** * *
غازیی از کافری بس سرفراز
خواست مهلت تا که بگزارد نماز
چون بشد غازی نماز خویش کرد
باز آمد جنگ ، هر دم بیش کرد
بود کافر را نمازی زان خویش
مهل خواست او نیز بیرون شد ز پیش
گوشه ای بگزید کافر پاک تر
پس نهاد او سوی بت بر خاک سر
غازیش چون دید سر بر خاک راه
گفت نصرت یافتم این جایگاه
خواست تا تیغی زند بر وی نهان
هاتفیش آواز داد از آسمان
کای همه بدعهدی از سرتا بپای
خوش وفا و عهد می آری بجای
او نزد تیغت چو اول داد مهل
تو اگر تیغش زنی جهل است جهل
ای و اوفوا العهد برنا خوانده
گشته کژ ، بر عهد خود نامانده
چون نکویی کرد کافر پیش ازین
ناجوانمردی مکن تو بیش ازین
او نکویی کرد و تو بد می کنی
با کسان ، آن کن که با خود می کنی
بودت از کافر وفا و ایمنی
کو وفاداری ترا ، گر مومنی
ای مسلمان ، نامسلم آمدی
در وفا از کافری کم آمدی
رفت غازی زین سخن از جای خویش
در عرق گم دید سر تاپای خویش
کافرش چون دید گریان مانده
تیغش اندر دست ، حیران مانده
گفت گریان از چه ای ، بر گفت راست
کین زمان کردند از من بازخواست
بی وفا گفتند از بهر تو ام
این چنین گریان من از قهر تو ام
چون شنید این قصه کافر آشکار
نعره ای زد بعد از آن بگریست زار
گفت جباری که با محبوب خویش
از برای دشمن معیوب خویش
از وفاداری کند چندین عتاب
چون کنم من بی وفایی بی حساب
عرضه کن اسلام تا دین آورم
شرک سوزم ، شرع آیین آورم
ای دریغا بر دلم بندی چنین
بی خبر من از خداوندی چنین
* * ** * *
هست ققنس طرفه مرغی دلستان
موضع این مرغ در هندوستان
سخت منقاری عجب دارد دراز
همچو نی در وی بسی سوارخ باز
قرب صد سوراخ در منقار اوست
نیست جفتش ، طاق بودن کار اوست
هست در هرثقبه آوازی دگر
زیر هر آواز او رازی دگر
چون بهر ثقبه بنالد زار زار
مرغ و ماهی گردد از وی بی قرار
جمله پرندگان خامش شوند
در خوشی بانگ او بیهش شوند
فیلسوفی بود دمسازش گرفت
علم موسیقی ز آوازش گرفت
سال عمر او بود قرب هزار
وقت مرگ خود بداند آشکار
چون ببرد وقت مردن دل ز خویش
هیزم آرد گرد خود ده خر ، مه بیش
در میان هیزم آید بی قرار
در دهد صد نوحه خود را زار زار
پس بدان هر ثقبه از جان پاک
نوحه دیگر برآرد دردناک
چون که از هر ثقبه هم چون نوحه گر
نوحه دیگر کند نوعی دگر
در میان نوحه از اندوه مرگ
هر زمان بر خود بلرزد هم چو برگ
از نفیر او همه پرندگان
وز خروش او همه درندگان
سوی او آیند چون نظارگی
دل ببرند از جهان یکبارگی
از غمش آن روز در خون جگر
پیش او بسیار میرد جانور
جمله از زاری او حیران شوند
بعضی از بی قوتی بیجان شوند
بس عجب روزی بود آن روز او
خون چکد از ناله جان سوزا و
باز چون عمرش رسد با یک نفس
بال و پر برهم زند از پیش و پس
آتشی بیرون جهد از بال او
بعد آن آتش بگردد حال او
زود در هیزم فتد آتش همی
پس بسوزد هیزمش خوش خوش همی
مرغ و هیزم هردو چون اخگر شوند
بعد از اخگر نیز خاکستر شوند
چون نماند ذره اخگر پدید
ققنسی آید ز خاکستر پدید
آتش ، آن هیزم چو خاکستر کند
از میان ققنس بچه سر برکند
هیچ کس را در جهان این اوفتار
کو پس از مردن بزاید یابزاد
گر چو ققنس عمر بسیارت دهند
هم بمیری هم بسی کارت دهند
سالها در ناله و در درد بود
بی ولد ، بی جفت ، فردی فرد بود
در همه آفاق پیوندی نداشت
محنت جفتی و فرزندی نداشت
آخرالامرش اجل چون یاد داد
آمد و خاکسترش بر باد داد
تا بدانی تو که از چنگ اجل
کس نخواهد برد جان چند از حیل
در همه آفاق کس بی مرگ نیست
وین عجایب بین که کس را برگ نیست
مرگ اگر چه بس درشت و ظالمست
گردن آنرا نرم کردن لازمس
تندیس بلورین عشق
خورشید داشت غروب می کرد . و او آرام و بی حوصله قدم بر می داشت . خودش را گم کرده بود . این اواخر با «فلسفه نبودن» خودمانی تر شده بود .بالاخره امشب می خواست به دعوت او پاسخ مثبت بدهد . روی پل بلند یک رودخانه عمیق ، محل دنجی برای قرار آن ها بود . نزدیک رودخانه که رسید، ایستاد. به خودش فکر کرد . چشم هایش را بست و بیشتر فکرکرد. شاید ...برای آخرین بار...اما ...چیزهایی داشت یادش می آمد . از مدت ها قبل به آن ها فکر نکرده بود . در همان حالت لبخند معناداری زد . شمرده و با احترام . از نو خودش را به خودش معرفی کرد:
«من تندیس بلورین عشقم . زیباترین هارمونی ها در من متجلی اند.در سند بودنم ، مهر"تبارک الله" زده اند .من اسطوره زیبایی و نایب عشق بر روی زمینم .
از وقتی که من آمده ام ، پروانه ها در رقصند.آمدنم ؛ ولوله ای به جان باد انداخته است . فرشتگان بر مقدم مبارکم سجده می کنند . وقتی که من می خندم ، دریاها سماع می کنند . نور لبخندم ، گل ها را مبهوت می کند . اگر همه عالم را زیر و رو کنند ، یک شاه شطرنج پیدا نمی شود که مات موزونی قامت من نباشد . ریحانه ها ، خودشان را برای نگاه من وقف آرایش می کنند . و رنگ ها همه مرا دوست دارند .»
چند لحظه سکوت کرد.خودش را به یاد آورده بود .ادامه داد :
"من اعلیحضرت انسانم ، بنده بارگاه باری تعالی !"
نسیم خنکی به صورتش خورد . چشم هایش را باز کرد و به طرف طلوع ماه به راه افتاد .
با نگاه عمیقش روزهای سبزی را که در انتظار او بودند ، از همین حالا می دید .
او به سمت "بودن" می رفت.